بانو شین سلام میکند !

من زاده هفتمین روز ماه هستم . تمام اتفاقات مهم زندگیم که از قضا خودم هیچ نقشی توشون نداشتم مثل تولدم، هفتمین روز از ماه افتاده و دیروز 7/7/92 به یکی از بزرگترین آرزوهای زندگیم رسیدم . توی یه شهر کوچیک توی یه دانشگاه کوچیکتر ، استاد شدم .

من خوشبختم ، همه اون چیزایی رو که باعث خوشبختی میشه من یه جا دارم و خدا رو هزار هزار بار شکر میکنم .

من خوشبختم اما یه غمی توی دلم دارم ، یه غمی که باعث میشه همه این چیزای بزرگو نبینم و احساس بدبختی بکنم ، بعد هی به خدا گله کنم ، هی شکایت بکنم ، باهاش دعوا بکنم و حتی احساس پوچی بکنم و ... .

من خوشبختم ، خیلی زیاد ، آرزوم بود که ارشد قبول بشم و شدم ، البته ورودی بهمن هستم . و چقد اون لحظه که دیدم ورودی بهمن هستم ناراحت شدم . طبق معمول با خدا دعوا کردم ..

اما خدا گفت نگران نباش بانو شین عزیز ، توی این 6 ماه درسته که بیکاری ولی به کاری میکنم که از لحظه لحظه ش لذت ببری ، حالا توی این 6 ماه که بیکارم همش اتفاقات خوب خوب برام میفته .

اول از همه در کمال ناباوری بهم پیشنهاد تدریس شد و البته من با کله قبول کردم . بعد کلاس برنامه نویسی html چیزی که همیشه آرزوشو داشتم بلد باشم شرکت کردم و بعدش هم میخوام اگه خدا بخواد کلاس دوخت چرم شرکت بکنم .

من خوشبختم اگه این غم غمگین مرا رها کنه